هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

خورشید من

دیالوگ 13

هلیا - مامان بهم بگو چرا روباه پرواز نمیکنه ؟ من - به نظر شما چرا روباه پرواز نمی کنه ؟ هلیا - چون پاهاش خیلی بزرگه نمیتوونه پرواز کنه
27 بهمن 1392

ابتکار ..

ماه پیش به ناچار با هلیا رفته بودیم آرایشگاه . در آینه مقابلم هلیا را می پاییدم  دمر بر مبل محو کار مانیکوریست بود .دیروز ناخن های مرا لاک زد بعد دوان دوان رفت خط کش آورد گفت دستتو به من بده می خوام چاقوش کنم .  دستانم را به بازی او سپردم اندکی بعد! از روند کارش با خط کش یادم به آرایشگاه آمد . گفتم مامان اسم بازیمون چیه ؟ گفت مثلا من خانوم آرایشگرم دیگه ... پانوشت - کارت های دید آموز مشاغل را از دوسالگی کار کردیم ...
25 بهمن 1392

تئاتر خاله بهار و روباه آوازه خوان

سومین تئاتری که رفتیم بسیار عالی و آموزنده بود موزیکال و شاد هلیا روی دسته صندلی نشسته بود دستهاش هم بالا تند تند دست میزد روباهه بهش اشاره کرد و گفت بیا طوطی بشو برو تو قلبم به قول روباهه قربون خنده بی ریختت برم بیقراری های امروز هلیا بماند که چقدر بی تاب این خروسه بود از صبح مرتبا تکرار میکرد مامان عصر شدها پاشو بریم نمایش خروس قندی . چه اشکها که نریخت چه صبری که نکردم تا امروز وقت عصر رو یاد گرفت .. امروز هم تمام شد .. ...
25 بهمن 1392

پله برقی

از در و دیوار شهر صدای گریه میاد. دلمان عجیب گرفته دست هلیا را گرفته و می رویم . کجا نمی دانیم . سر از کتاب شهر در آوردیم . ساعتی بین رمان های هرمان هریسه گشت زدیم . خریدی کردیم یه سری هم به زیتون که چه عرض کنم سالن مد و آرایش زدیم . هلیا در گوشم می گوید مامان چرا مثل این مامانا آرایشگاه نزدی خودم را همقد هلیا می کنم درگوشی میگم دوست ندارم ارایشگاه کنم اما دلم میخواد برم پله برقی . هلیا خیلی خوشحال میشه و از پله برقی چهار پنج بار متوالی بالا و پایین می َشویم .... ...
22 بهمن 1392

نقل مکان

موسسه زبانم رو به خاطر مسافت عوض کردم . وقتی وارد موسسه شدم دلم گرفت یاد استادم حیدری نخبه زبان افتاد یاد همکلاسی هام . یاد اولین جلسه که هیچی نمی فهمیدم انگار هرچی پیشرفته تر میشی دلتنگتر میشی  با کتایون که یه دختر چهار ساله داره آشنا شدم اما هنوزم دلتنگ همکلاسی هامم . ....راستی یه دختر ده ساله تو کلاسمون هست که همه رو میذاره تو جیب اسپیکینگش فوق العاده . از روستاهای اطراف میاد خیلی تعجب کردم اومدم خونه به همسرم گفتم وقتی تو سی پا میذاری دیگه هیجانات اول رو نداری دیگه قدرت جابجایی و تغییرات رو نداری .امیدوارم عادت کنم و مجبور نشم به همکلاسی هام برگردم .
17 بهمن 1392

دلنوشته

کنج گلویم قبرستانی است پرازاحساسهایی که زنده بگورشده اند، به نام بغض….” نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند و آدمهائی که هرگز تکرارنمی شوند…. فقط همین…
10 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد